تازه از خواب بیدار شدهام و هنوز دارم خمیازه میکشم و چشمهایم را میمالم که مامانی میگوید:
- دِ پاشو دیگه ورپریده! لنگ ظهر شد.
توی رختخواب غلتی میزنم و با خمیازه میگویم:
- سه ماه تعطیلی نیست مگه مامانی؟
- خب باشه.
- خودت گفتی سه ماه تعطیلی تا هروقت بخوام میتونم بخوابم. مدرسه ها که تعطیله.
مامانی پیرهن مشکیام را پرت میکند رویم و میگوید:
- پاشو زود باش. زن عموت دو قلو زاییده داریم می ریم مجلس عزا مگه حلوا دوست نداری؟
ادامه مطلب
مش غلامعلی بعد از سلام علیکی که با مش حیدر که از مسجد میرفت بیرون داشت، توی مسجد شهرک، درحال درخواست از خداوند بود:
" خدایا کرمت را شکر که این همه نعمت به ما فقیر فقرا عطا کردی بیا و رحمی هم بکن امسال یا باران نباران تا ما پشت باممان را ایزوگام کنیم یا اگر باراندی روی پشت بام ما نباران. نا سلامتی تو خدایی هرکاری میتوانی بکنی من هم قول میدهم دست و بالم که باز شد یک بچه بزغاله به درگاهت قربانی کنم."
ادامه مطلبقبلا گاهی وقتها به این فکر میکردم که چرا من در آمریکا متولد نشدم تا در کمال آسایش و خوشبختی زندگی کنم و خوشبخت باشم؟ اما حالا وقتی به خیلی از آمریکاییهای خوشبخت و پولدار نگاه میکنم مثل همین آقای ترامپ، چقدر خوشحالم که در کالبد او به دنیا نیامدم واقعا اگر من یک آقای ترامپ بودم خودکشی میکردم. گاهی وقتها هم از خودم این سوال را میکنم که اگر مثلا در افغانستان یا سوریه یا یمن و عربستان به دنیا میآمدم چه؟ تنم از این سوال به لرزه در میآید یا گاهی فکر میکردم چه میشد اگر منهم در یک خانواده متمول بالاشهری به دنیا میآمدم نه در یک خانواده فقیر و فحشازده؟ اما گاهی که با زندگی و افکار و عقاید و آرزوهای سطحی و بچهگانه آنها روبرو میشوم چقدر خوشحالم که در کالبد آنها متولد نشدم سرانجام وقتی به وضعیت فلاکت بار بعضی آدمها بر میخورم و مثلا از وضعیت بد روحی دختری با خبر میشوم که پدرش به او کرده از اینکه من شانس آوردهام که چنین مادری گیرم آمده و جای آن دختر نیستم نفس راحتی میکشم و تصمیم میگیرم با همین مادر و برادرهایم که قطعا میتوانستند خیلی بدتر از اینها هم باشند به بهترین و انسانیترین شکلی بر خورد داشته باشم تا به آنهایی که خیال میکنند داشتن یک خانواده خوب شرط انسان بودن و خوشبخت شدن است ثابت کنم که با بدترین مادر و پدر و برادرها و فک و فامیل هم میشود آرام و با نشاط زندگی کرد
چندین سال پیش که سرایه دار بودم یکی از همسایههای مرد را میدیدم که با دوتا عصا با زحمت زیادی رفت و آمد میکرد. خیلی دلم به حالش میسوخت تا اینکه یک روز دلم را زدم به دریا و در مورد فلج بودن دوتاپاهایش از او پرسیدم
ادامه مطلببالاخره بعد از نزدیک هشت ماه چشم انتظاری، امروز خبر گرفتن مجوز چاپ کتابم صادر شد. مجموعه ای از بیست داستان کوتاه که خیلی رویشان کار کرده ام. شاید اغراق نباشد بگویم روی یک داستان سه صفحه ای صد هزار تومان هزینه کرده ام. از هزینه نقد و وقتی که روی هرکدام گذاشته ام و کلاس هایی که بابت آموزش داستان گذرانده ام و .
ادامه مطلب
اسرافیل از عزرائیل پرسید:
- کار و کاسبی چطور است برادرجان؟ هرچه باشد کاسبی شما از میکائیل که اینجا به حساب کتاب گناهکاران رسیدگی می کند باید بهتر باشد درست است؟
عزرائیل که گوشه برزخ با اسرافیل زیر درخت زیتون نشسته بود و با الکل و پنبه داشت داس بزرگ خونی اش را شستشو و استریل می کرد آهی کشید و گفت:
- هی هی برادرجان! نگو که دلم خون است. دیگر زمین آن زمین قدیمی و مردم آن مردم سابق نیستند که هی گر و گر بچه پس بیندازند.
وارد زندان که شدم همه به استقبالم آمده بودند. همه به نظرم آشنا میآمدند. بعد از مشخص شدن اتاقم آنجا غلغله شده بود. همه هم به اسم صدایم میکردند. مامورها آمدند همه را بیرون کردند. من ماندم و شش هفت نفری از هم اتاقیها که نشستیم دور هم با هم کلی گپ زدیم. از یکی پرسیدم:
- شرمنده شما شخصیت کدوم داستانم بودین؟
ادامه مطلباین روزها بدجوری دهن لق شده ام نه این که حرف های رکیک بزنم اما وقتی دقت می کنم می بینم الفاظی برای آشنایان به کار می برم که مخصوص دوستان است خب آدم با دوستان خودش لحن و دایره لغات صمیمی تری دارد اصلا عشق و صمیمیت یعنی
ادامه مطلببنده الان نزدیک بیست سال است که رابطه جنسی نداشته ام چه از نوع سالم و چه ناسالمش آیا از خدا می ترسم ؟ در حالی که زمانی من به خدا هم اعتقاد داشتم اما طوری زندگی می کردم انگار که ندارم ولی حالا شاید اعتقادی هم نداشته باشم ( اصولا به اعتقاد داشتن اعتقادی ندارم) اما طوری زندگی می کنم که همه خیال می کنند من یک فرد واقعا مذهبی هستم. چرا؟
ادامه مطلب
بازهم شب جمعه بود. تازه شام خورده بودیم و مامانی داشت سفره را جمع میکرد که بابایی آروغی زد و گفت:" آخ هی خدارو شکر. شامت چقدر خوشمزه بود زن."
مامانی سفره را گذاشت توی جاظرفی و گفت: " نمیتونی موقع آروغ زدن اون دهن صاحب مردهت رو ببندی؟"
بابایی خندید و گفت: " آخه مگه با دهن بسته هم میشه آروغ مشدی زد هان؟ بچهها شما بگین. میشه؟"
من که همیشه طرفدار بابایی بودم زودی سرتکان دادم و گفتم: " نچ."
ادامه مطلبتوی این فکرم که من چرا اغلب حیوانات را اینقدر دوست دارم؟ مثلا گربه. من از تماشای خمیازه کشیدن و نگاه کردن و لم دادن یک گربه بی اندازه کیف می کنم. حتی وقتی غذایم را می د بازهم کیف می کنم. از تماشای یک بزغاله کیف می کنم. از بع بع و نگاه یک گوسفند کیف می کنم. از قد قد یک مرغ
ادامه مطلبگاهی وقت ها با خودم فکر می کنم: " آخر وبلاگ نویسی هم شد کار؟ عوض تلف کردن وقتت برای نوشتن این همه مطلبی که اصلاً معلوم نیست برای چه و برای که می نویسی و آنها که می خوانند اصلاً وجود خارجی دارند یا نه برو بچسب به کارهای واجبت که معطل مانده."
به خودم می گویم: " باشد. تو راست می گویی. دیگر نمی نویسم."
ادامه مطلبقدیم ها وقتی کسی رهبر بود واقعا قدرت داشت مثلا رئیس یک لشگر جنگی خودش قدرتمند و جنگجو بود و از همه جلوتر هم وارد جنگ می شد اما حالا چه؟ حالا می بینی یک نفر که قادر به کشتن حتی یک پشه هم نیست نه تنها وارد جنگ نمی شود بلکه در امن ترین نقطه کشور پناه می گیرد و هدایت یک ارتش را در دست دارد. واقعا چه اتفاقی افتاده است؟
ادامه مطلبشما چه شغلی را می شناسید که اینقدر با زندگی خصوصی مردم سر و کار داشته باشد؟ یک نظافت چی چه بخواهد و چه نخواهد وارد جیک و پیک زندگی مردم می شود. منظورم نظافتچی داخل خانه هاست. هیچ مشتری ای قادر نیست شخصیت خانوادگی و فردی خود را از یک نظافتچی تیزهوش و کنجکاو و فضول ( بلانسبت بنده ) پنهان نگه دارد
ادامه مطلبنزدیک چهل و دوسال از عمرم را در حسرت به دست آوردن آرامش به سر کردم. آرامش بزرگترین گم شده و یک چیز دست نیافتنی و رویایی شده بود برایم. همیشه انسانی مضطرب و اغلب بی قرار و بلاتکلیف بودم حتی زمان هایی که ظاهری شاد و راضی از خود بروز می دادم در درون خودم احساس خوبی نسبت به خودم، دیگران و زندگی نداشتم.
ادامه مطلب
درباره این سایت